گلها نیاز مند مراقبت اند...
یا من بیده ناصیتی
باد پردههای اتاقش را از پنجره بیرون کشیده بود. سیاهی شب درون اتاقش خزیده بود. نورپردازی مسخرهاش، از اتاق یک فضای دلگیر ساخته بود؛ یک فضای گریهدار؛ یک فضای بیمعنی لابلای یک چهاردیواریِ قرمزِ خط خطی کننده ی اعصاب. کفش های کتانی اش را از لبه ی تختش آویزان کرده بود و به نظرش می آمد که اتاقش را زیبا تر کرده. یک بسته پاستیل روی تختش پخشوپلا بود. ساعت نه شب بود و هنوز برنگشته بود.
پنجرهی اتاقش را بستم. پردهی همیشه گند گرفتهی اتاقش را کشیدم. هیچ زیر بار نمیرفت که از پنجرهی ساختمانهای روبرو اتاقش خوب پیدا بود. اتاقش دلگیرتر شد. دیگر نه راهی برای عبور هوا میماند نه راهی برای نفوذ نور. خودش هم برای فرار از همین دلگیری فضا پنجره را باز می کرد.
پدرش روبروی تلوزیون خوابش برده بود. چائیش یخ کرده بود و دلم نمی آمد به خاطر یک چای سرد از دهن افتاده بیدارش کنم. حتی دلم نمیخواست در اضطرابم شریک شود. آرام رویش را کشیدم تا بیدار نشود. ساعت میدوید و هیچ دلم نمی خواست از این دیر تر شود. کاش زودتر بیاید...
- ۹۵/۰۶/۲۳